قسمت سوم

 

نمی توانم توجیه کنم که چرا به طرف نور به راه افتادم فکر می کنم می دانستم که چیزی دستگیرم

نمی شود اما گویی نیرویی عجیب مرا به سمت نور راه می انداخت. در این لحظه دیگر چیزی به

خاطر ندارم فقط فردای آن روز افرادم برایم گفتند که در یک محل ناگهان از نظرآنها ناپدید شدم و

مدتی بعد درست در همان محل ظاهر شدم و این زمان 15 دقیقه به طول انجامید.

ظاهرا با حالت عجیبی همراه با تشنج عصبی مداماین جمله را تکرار می کردم :

                                       ما دوباره باز خواهیم گشت!

فردای آن روز وقتی به حال آمدم نمی دانستم که چطور شده که در این وضعیت قرار گرفته ام.

اول فکر کردم شاید خواب دیده ام. اما با به یاد آوردن بعضی چیزها از این فکر دست کشیدم.

آنچه بعد ها رخ داد داستان طولانی ای دارد : فردای آن روز در من تحولات عجیبی رخ داد.

احساس خستگی جسمانی عجیب و درد شدیدی در پهلوهایم می کردم. انگار کار بدنی فوق العاده ای انجام داده باشم. در روز واقعه من ریشم را تراشیده بودم ولی فقط به مدت 15 دقیقه ناپدید شده و

 سپس اشمار شده بودم و ریش بلند  ده روزه ای داشتم....

                                                               ادامه دارد 

نظرات 2 + ارسال نظر
هود شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 03:50 ق.ظ http://hood-s.blogsky.com

این داستانها رو ا جه وقتی میخوای هی ادامه بدی؟
خسته نشدی؟

رفوزه شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 05:10 ق.ظ http://partizanha.blogsky.com

ادامه بده ....
ببینیم چه می شود ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد